تو را در باران حل می بینم و کورکورانه نشانت را از قطره های باران می پرسم. غافل از اینکه، تو، خود بارانی. و من...
وامانده ای که حسرت باران مجنونش کرده.
شیرینی از تو سرودن چنان در من شور ایجاد می کند، که تنها خیال تو را داشتن، مرا بس است. خیالت را از من مگیر، که من بی آن عزلت نشین میکده ها خواهم شد. می دانی دل سپرده ام به خاموشی کلامت و جاودانگی عشقت را تا پایان ابدیت بر دوش می کشم؛ و این است تنها دلخوشی بستگی داشتنم با مجنون...
ای کاش بیابانگردی مجنون را پیشه کرده بودم. افسوس که نمی دانم کدام سو در پیش گیرم.در کدامین شب عزم سفر کردی؟ قدم در کدامین جاده گذاشته ای که من چشم بر آن بدوزم؟
انتظار کاره خیلی سختیه مخصوصا برایه دختری مثله تو
تو که با این قلبه پاکت تونستی جلویه این همه سختی کمر راست کنی باید بازم همت به خرج بدی و انقد زود ازین دنیا دلزده نشی
راستی من امشب معنیه اسم وبلاگتو فهمیدم/واقعا برام سوال شده بود
خدافظ