در کلبه تنهایی من چیزی جز انتظار نیست
.دیوار های کلبه ام دیگر واژه های انتظار را خوب نمی فهمند . پنجره کلبه ام به روح پاییزی عادت کرده است و می داند ، از اشکهایم می فهمد که انتظارم برای کیست
.نیلوفر های کنار پنجره ام برای آمدنت دست دعا بلند کرده اند . کبوتر سفید بام کلبه ام می داند انتظار تو را می کشم . می رود تا شاید خبری را برایم بیاورد ولی هرگاه باز می گردد در چشمانش سنگینی غمی را حس می کنم ، چیزی نمی گوید و پر می کشد
.می داند اگر بگوید خبری از مسافر تو نبود اشک هایم سرازیر می شوند . من به شقایق هایم آب نمی دهم آنها با اشکهایم پرورش یافتند
.آسمان را خبر کردم که هرگاه پرتو های عشقت را به من تابیدی آفتابی شود ولی سالهاست که آسمان دهکده ام ابری است و می بارد
.ای بهاز زندگیم ! بیا ، بیا تا پنجره ام از من خسته نشده ، بیا تا گلهایم با من قهر نکرده اند . بیا تا کبوترم حرفی برای گفتن داشته باشد ، بیا تا آسمانم آفتابی باشد ، بیا و به این انتظار پایان ده
.مرگ من روزی فرا خواهد رسید در بهاری روشن از امواج نور
در زمستانی غبارآلود و دور یا خزانی خالی از فریاد و شور
مرگ من روزی فرا خواهد رسید روزی از این تلخ و شیرین روزها
روز پوچی همچو روزان دگر, سایه ای ز امروزها, دیروزها
دیدگانم همچو دالانهای تار, گونه هایم همچو مرمرهای سرد
ناگهان خوابی مرا خواهد ربود , من تهی خواهم شد از فریاد درد
میخزند آرام روی دفترم دستهایم فارغ از افسون شعر
یاد می آرم که در دستان من روزگاری شعله میزد خون شعر
خاک میخواند مرا هر دم به خویش, میرسند از ره که در خاکم نهند
آه شاید عاشقانم نیمه شب , گل به روی گور غمناکم نهند
بعد من ناگه به یکسو میروند, پرده های تیره دنیای من چشمهای ناشناسی میخزند
روی کاغذها و دفترهای من در اتاق کوچکم پا مینهند
بعد من با یاد من بیگانه ای
در بر آینه میماند به جای تار مویی نقش دستی شانه ای
می رهم از خویش و میمانم ز خویش هر چه بر جا مانده ویران میشود
روح من چون بادبان قایقی در افقها دور و پنهان میشود
میشتابند از پی هم بی شکیب روزها و هفته ها و ماهها
چشم تو در انتظار نامه ای خیره میماند به چشم راهها
لیک دیگر پیک سرد مرا , میفشارد خاک دامنگیر خاک
بی تو دور از ضربه های قلب تو قلب من میپوسد آنجا زیر خاک
بعدها نام مرا باران و باد نرم میشویند از رخسار خاک
گور من گمنام میماند به راه فارغ از افسانه های نام و ننگ
دلم برای کسی تنگ است که مثل هیچ کس نیست...
دلم برای کسی تنگ است که آفتاب حمایتش را بر گل های کوچک باغچه
جنگلی دلم ارزانی می کند..
کسی که حس می کند مرا در اعماق آبی پوست و گوشت بی رمق باغچه ام
و گیسوانش را بیدوار در گیسوانم می اویزد....
بازوان توانایش را بر گردن گلبرگهای دلم حلقه می کند و می فشارد...
کسی که در من هق هق می گرید....
برایم ارام آرام قصه شازده کوچولو را زمزمه می کند....
مرا نمی ترساند از دوری و خاموشی وفراق....
و به من امید می دهد امیدی بسیار تا با ان امید زنده بمانم.....
آه، دلم برای کسی تنگ است که مثل هیچ کس نیست..
ولی دست زمانه فی الحال، فراق را به من و او هدیه داده است..
آری، یک هدیه ناخواسته....
خدای من ، تو می دانی دلم برای کسی تنگ است که معصومی دلم را
درک می کند و همچون کودک معصومی دلش برای دلم می سوزد و
آرام ارام برای دلم و دلش همچون ابر بهاری می گرید....
آه ، دلم برای کسی تنگ است که با چشمان قشنگش به من زل می زند
و غم دلش را با چشمانش که همچون ابر بهاری است به من می گوید
کسی که سبزی باغچه تنم را با دستان مهربانش همچون باغبانی
مهربان هم آب می دهد و هم نور می افشاند...
آری، بی شک بی شک.........
کسی که مثل هیچ کس نیست.........................
و اما آرزوی من برای او....
آرزو دارم دلت مثل بهار، پر شوداز لحظه های ماندگار
زندگیت خالی از اندوه و غم، لحظه های شادمانی بی شمار
خانه قلبت پر از گلهای یاس،نغمه خوان خانه قلبت هزار
باغ احساست پر از گلهای ناز،همچو یه قالی پر از نقش و نگار
روزهایت هر یکی بهتر ز قبل، خوش بود بر کام تو این روزگار
همچو شمعی باشی و همراه گل، من بگردم دور تو پروانه ورا