sarman

دل نوشته های سارا

sarman

دل نوشته های سارا

خدایا خسته شدم

مات و حیران به تمامی روزهای زندگیم می اندیشم ....چرا اینچنین باید ، همواره تنها بمانم ؟ چرا همواره باید در حسرت آن کسانی که به اندازه تمام روزهای زندگیم ، میپرستمشان ، اینگونه سیاهی چشمانم را جاری سازم ؟


چرا همواره باید اینقدر مهربان باشم و هیچکس قدر مهربانیم را نداند ؟؟ چرا همواره باید این چنین خرد شوم و اینچنین فراموش شوم ؟ همواره در ابتدای هر آغاز می خواهم سنگی بمانم ، اما نمی توانم ! چرا انسانها اینقدر ، اینقدر آسان می گذرند از آنچه گذشتن از آن دشوار می ماند ؟ کو آنچه خدا به نام قلب به آدمیت هدیه کرد تا با آن دوست بدارند و با آن زنده بمانند ؟؟ گویی همه مرده اند ، هیچ قلبی نمی تپد ، همه انسانها آدمیت را از یاد برده اند ! شاید من همانند اسرار می مانم ، چرا که هیچ کس ، توان فهمیدنم را ندارد !آری ، آدمی همیشه از اسرار می ترسد !
نظرات 1 + ارسال نظر
پژمان شنبه 23 آذر‌ماه سال 1387 ساعت 02:00 ب.ظ http://shaerane.blogsky.com

سعی کن نیکی و مهربانی که در حق هرکس انجام داده ای همان لحظه فراموش کنی! ولی در عوض ظلم و ستمی که خواسته یا ناخواسته در حق هر کس انجام داده ای تا لحظه ای که مطمئن نشده ای او تو را بخشیده یا نه فراموش نکنی!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد