مات و حیران به تمامی روزهای زندگیم می اندیشم ....چرا اینچنین باید ، همواره تنها بمانم ؟ چرا همواره باید در حسرت آن کسانی که به اندازه تمام روزهای زندگیم ، میپرستمشان ، اینگونه سیاهی چشمانم را جاری سازم ؟
چرا همواره باید اینقدر مهربان باشم و هیچکس قدر مهربانیم را نداند ؟؟ چرا همواره باید این چنین خرد شوم و اینچنین فراموش شوم ؟ همواره در ابتدای هر آغاز می خواهم سنگی بمانم ، اما نمی توانم ! چرا انسانها اینقدر ، اینقدر آسان می گذرند از آنچه گذشتن از آن دشوار می ماند ؟ کو آنچه خدا به نام قلب به آدمیت هدیه کرد تا با آن دوست بدارند و با آن زنده بمانند ؟؟ گویی همه مرده اند ، هیچ قلبی نمی تپد ، همه انسانها آدمیت را از یاد برده اند ! شاید من همانند اسرار می مانم ، چرا که هیچ کس ، توان فهمیدنم را ندارد !آری ، آدمی همیشه از اسرار می ترسد !
سعی کن نیکی و مهربانی که در حق هرکس انجام داده ای همان لحظه فراموش کنی! ولی در عوض ظلم و ستمی که خواسته یا ناخواسته در حق هر کس انجام داده ای تا لحظه ای که مطمئن نشده ای او تو را بخشیده یا نه فراموش نکنی!