sarman

دل نوشته های سارا

sarman

دل نوشته های سارا

برای مریمم مینویسم

یک دنیا حرف برای تو دارم ، یک دنیا پر از حرفهای نگفته، یک دنیا پر از بغض های نشکفته. با منی ، هر جا و اینک آمده ام تا مثل همیشه سنگ صبور روزهای دلتنگی ام باشی!

دلم به وسعت یک آسمان تیره غمگین است . صدایی نیست ، مأوایی نیست ، حتی سایبان روزهای دلتنگی نیز دیگر جوابگوی دلتنگی هایم نیست.

من آمده ام! اینجا ، کنار دلواپسی های شبانه ات،‌ کنار شعله ور شدن شمع وجودت ،اما نمی دانم چرا دلم آرام نمی گیرد...

دلم گرفته، دلم سخت در سینه گرفته، با تمام وجود تو را می خوانم ؛ از تو چیزی نمی خواهم جز دریای بی ساحل وجودت را، جز دستهای مهربانت را، جز نگاه آرامت را که دیرزمانی است در سیل باد بی وفای زمانه گم کرده ام.

هر شب حضورت را در کلبه خیال خویش می آورم، وجودت را با تمام هستی باقیمانده در نهانخانه قلبم نهان می کنم ، چشم هایم را باز نمی کنم تا شاید بتوانم تصویرت را بر روی پلک های بسته ام حک کنم ، اما باز هم جای تو خالی است... .

شاید اگر جای تو بودم ؛ کمی، فقط کمی برای مرگ تدریجی نیلوفرهای خاطره اشک می ریختم ، شاید اگر جای تو بودم ؛ طاقت دیدن چشم های خیره و خسته ات را نداشتم، شاید اگر جای تو بودم؛ بلور بغضم را با تلنگری آسان می شکستم تا بدانی، تا بدانی که چقدر دوستت دارم... .

روزی صد بار با هم خداحافظی کردیم اما افسوس معنای خداحافظی را زمانی فهمیدم که تو را به خدا سپردم!

این بار به دیدنت آمده ام ، برایت گلاب آورده ام ، دستهایم تنها سنگ سردِ خانه ات را احساس می کنند اما بدان یاس های سپید احساسمان هنوز گرم گرم اند


خدایا جکارکنم

نمیدونم از کجا وجطور شروع کنم جی بکم وجی بویسم حسابی خسته وکلافم بریدم خسته شدم از همه جیزو وهمه کس از خودم از زمین وزمان از خانوادم از مملکتم اره از مملکتم مملکتی که غیر ایرانی رو انسان به حساب نمیاره درست مثل بابام بابای من که ادعا داشت وصلت با غیر ایرانی مایه افت خانوادکیه واختلاف مذهب یعنی دشمن بودن  مسخرست میدونم شاید هم حقیقته نمیدونم موندم جی راسته جی دروغ جی خوبه جی بد اصلا نمیدونم جی دارم میکم ومینویسم فقط میدونم که باید بنویسم اره بنویسم وبنویسم این تنها جیزیه که الان منو تو این ساعت تنهایی اروم میکنه بس من مینویسم وای خدای بزرک جقدر سختی کشیدم توی این مدت عزیزترین کسام منو تنها کزاشتن ورفتن مریمم توی تصادف برای همیشه منو کذاشت ورفت درست همون موقع که خانوادم منوبه خاطر اشتباهی که کردم منو تو خونه زندان کردن مریم باشوهرش تو راه برکشت از مشهد بودن که ماشینشون جب کرد مریمم شد قربانی این تصادف تو این مدت امیدم به sarmanکه همه جیزم بود,بود ولی اونم به خاطر دلخوری که بینمون بیش اومده بود ازم دوری میکرد به فاطیما بناه اوردم دوست عزیزم که ابجی همدیکرو صدا میکردیم تواین مدت خیلی بهم کمک کرد جون فاطیما نقش مهمی تو زندکی sarmanداشت اون درواقع ابجی دینی sarmaneوخیلی همدیکرو دوست دارن تو رو خدا تعجب نکنید بزارید بنویسم فقط بنویسم کذشت وکذشت تا اینکه  رابطه هامون خوب شد مثل قدیم خوب خوب غصه خورم خیلی غصه خوردم تو این مدت کریه کردم ناله کردم تا اینکه مریض شدم کمردرد کرفتم کمردردم تبدیل شد به یه نوع مریضی بعداز اون عملو بستری توی بیمارستانا  روز به روز بدتر میشدم sarman فقط وفقط منو دلداری میداد اون همیشه منو امیدوار میکرد اصلا دوست نداشت در مورد مرک وناامیدی باهاش صحبت کنم طوری عصبانی میشدکه تا جندوقت جواب تماسامو نمیداد همیشه سفارش به تحمل میکرد میکفت اینا همش امتحانه حرفای اون خیلی منو اروم میکرد هیجکس نمیتونست مثل اون ارومم کنه درد بشت درد از راه رفتن افتادم افتادم وافتادم تا اینکه کارم رسید به شیمی درمانی اره شیمی درمانی شدم بازم بهم امید میداد میکفت سارا تحمل کن به خدا خوب میشی روحیمو از دست داده بودم زجر میکشیدم درد داشتم موهام شروع به ریزش کرد ابروهام همینطور تصمیم کرفتم تا زمانی که خوب نشدم منو با این وضع نبینه با اینکه هردومون حسابی دلتنک هم بودیم ولی قبول کرد فقط ازم میخواست غصه نخورم ای خدا جقدر دلم کرفته روزا کذشت وکذشت خیلی ماجراها بیش اومد دیدم حال وهواش دوباره عوض شده مثل قبل نیست کم صحبت میکنه بعضی وقتا حتی جوابمو نمیداد هر وقت هم ازش سوال میکردم دلیلش جیه مخفی میکرد از ابجیش میبرسیم اونم متوجه این تغییر شده بود ولی نمیدونست تا اینکه فهمیدیم که تصمیمشو برای رفتن از ایران کرفته بود اره تصمیم کرفت از ایران برای همیشه بره  اینجا موقعیت خیلی خوبی داشت تحصیلات بالا کار خوب واز همه مهمتر اعتماد به نفس بالا ولی افسوس ,افسوس که تو مملکتی زاییده شد وزندکی کردوبزرک شد که به خاطر ایرانی نبودنش اذیت شد اره اذیت شدطوری که از ایران وایرانیها بیزار شد منم بهش این حقو میدم به خاطر اینه که منم دیکه از موندن توی مملکت خودم بیزارم بیزارم درست اواخر مرداد بود بار سفرو بست که بره لندن برام خیلی سخت بود نبودش لحظه خداحافظی اصلا نتونستنم باهاش صحبت کنم اون حرف میزدومن کریه میکردم 

یادم نمیره بهم میکفت سارا جه ارزوهایی داشتم برات ولی خداییش خیلی ازیت شدم وتصمیم کرفتم برم منم بهش حق دادم با اینکه سختم بود وهست ولی باید میرفت تاروزی که میخواست از تهران بره ترکیه با هاش تماس داشتم از اون به بعد خبری ازش ندارم جون اون رفت ومن حالم بدتر شداز 2مردادبه مدت دوهفته بستری شدم حالا هم که مرخص شدم هیج خبری ازش ندارم  دارم دیوونه میشم کمکم کنید 

فاطیما جانم کجایی

اینو همیشه یادت باشهok

یادمون باشه که هیچکس رو امیدوار نکنیم بعد یکدفعه رهاش کنیم چون خرد میشه میشکنه و آهسته میمیره . یادمون باشه که قلبمون رو همیشه لطیف نگه داریم تا کسی که به ما تکیه کرده سرش درد نگیره یادمون باشه قولی رو که به کسی میدیم عمل کنیم . یادمون باشه هیچوقت کسی رو بیشتر از چند روز چشم به راه نذاریم چون امکان داره زیاد نتونه طاقت بیاره . یادمون باشه اگه کسی دوستمون داشت بهش نگیم برو نمیخوام ببینمت چون زندگیش رو ازش میگیریم 

 

 

پس اینارو هیچوقت فراموش نکن

مریمم بیا

در کلبه تنهایی من چیزی جز انتظار نیست

.

دیوار های کلبه ام دیگر واژه های انتظار را خوب نمی فهمند . پنجره کلبه ام به روح پاییزی عادت کرده است و می داند ، از اشکهایم می فهمد که انتظارم برای کیست

.

نیلوفر های کنار پنجره ام برای آمدنت دست دعا بلند کرده اند . کبوتر سفید بام کلبه ام می داند انتظار تو را می کشم . می رود تا شاید خبری را برایم بیاورد ولی هرگاه باز می گردد در چشمانش سنگینی غمی را حس می کنم ، چیزی نمی گوید و پر می کشد

.

می داند اگر بگوید خبری از مسافر تو نبود اشک هایم سرازیر می شوند . من به شقایق هایم آب نمی دهم آنها با اشکهایم پرورش یافتند

.

آسمان را خبر کردم که هرگاه پرتو های عشقت را به من تابیدی آفتابی شود ولی سالهاست که آسمان دهکده ام ابری است و می بارد

.

ای بهاز زندگیم ! بیا ، بیا تا پنجره ام از من خسته نشده ، بیا تا گلهایم با من قهر نکرده اند . بیا تا کبوترم حرفی برای گفتن داشته باشد ، بیا تا آسمانم آفتابی باشد ، بیا و به این انتظار پایان ده

.

مرگ من روزی فرا خواهد رسید

مرگ من روزی فرا خواهد رسید در بهاری روشن از امواج نور

در زمستانی غبارآلود و دور یا خزانی خالی از فریاد و شور

مرگ من روزی فرا خواهد رسید روزی از این تلخ و شیرین روزها

روز پوچی همچو روزان دگر, سایه ای ز امروزها, دیروزها

دیدگانم همچو دالانهای تار, گونه هایم همچو مرمرهای سرد

ناگهان خوابی مرا خواهد ربود , من تهی خواهم شد از فریاد درد

میخزند آرام روی دفترم دستهایم فارغ از افسون شعر

یاد می آرم که در دستان من روزگاری شعله میزد خون شعر

خاک میخواند مرا هر دم به خویش, میرسند از ره که در خاکم نهند

آه شاید عاشقانم نیمه شب , گل به روی گور غمناکم نهند

بعد من ناگه به یکسو میروند, پرده های تیره دنیای من چشمهای ناشناسی میخزند

روی کاغذها و دفترهای من در اتاق کوچکم پا مینهند

بعد من با یاد من بیگانه ای

در بر آینه میماند به جای تار مویی نقش دستی شانه ای

می رهم از خویش و میمانم ز خویش هر چه بر جا مانده ویران میشود

روح من چون بادبان قایقی در افقها دور و پنهان میشود

میشتابند از پی هم بی شکیب روزها و هفته ها و ماهها

چشم تو در انتظار نامه ای خیره میماند به چشم راهها

لیک دیگر پیک سرد مرا , میفشارد خاک دامنگیر خاک

بی تو دور از ضربه های قلب تو قلب من میپوسد آنجا زیر خاک

بعدها نام مرا باران و باد نرم میشویند از رخسار خاک

گور من گمنام میماند به راه فارغ از افسانه های نام و ننگ

دلم برای کسی تنگ شده که مثل هیچکس نیست

دلم برای کسی تنگ است که مثل هیچ کس نیست...

دلم برای کسی تنگ است که آفتاب حمایتش را بر گل های کوچک باغچه

جنگلی دلم ارزانی می کند..

کسی که حس می کند مرا در اعماق آبی پوست و گوشت بی رمق باغچه ام

و گیسوانش را بیدوار در گیسوانم می اویزد....

بازوان توانایش را بر گردن گلبرگهای دلم حلقه می کند و می فشارد...

کسی که در من هق هق می گرید....

برایم ارام آرام قصه شازده کوچولو را زمزمه می کند....

مرا نمی ترساند از دوری و خاموشی وفراق....

و به من امید می دهد امیدی بسیار تا با ان امید زنده بمانم.....

آه، دلم برای کسی تنگ است که مثل هیچ کس نیست..

ولی دست زمانه فی الحال، فراق را به من و او هدیه داده است..

آری، یک هدیه ناخواسته....

خدای من ، تو می دانی دلم برای کسی تنگ است که معصومی دلم را

درک می کند و همچون کودک معصومی دلش برای دلم می سوزد و

آرام ارام برای دلم و دلش همچون ابر بهاری می گرید....

آه ، دلم برای کسی تنگ است که با چشمان قشنگش به من زل می زند

و غم دلش را با چشمانش که همچون ابر بهاری است به من می گوید

کسی که سبزی باغچه تنم را با دستان مهربانش همچون باغبانی

مهربان هم آب می دهد و هم نور می افشاند...

آری، بی شک بی شک.........

کسی که مثل هیچ کس نیست.........................

و اما آرزوی من برای او....

آرزو دارم دلت مثل بهار، پر شوداز لحظه های ماندگار

زندگیت خالی از اندوه و غم، لحظه های شادمانی بی شمار

خانه قلبت پر از گلهای یاس،نغمه خوان خانه قلبت هزار

باغ احساست پر از گلهای ناز،همچو یه قالی پر از نقش و نگار

روزهایت هر یکی بهتر ز قبل، خوش بود بر کام تو این روزگار

همچو شمعی باشی و همراه گل، من بگردم دور تو پروانه ورا

happy valentin

بدون کلمات فانتزی و بدون هیچ شعری فقط میخوام دنیا بدونه که تورو با تمام قلبم دوست دارم. ولنتاین مبارک 

 

 

to know that No with all my heart. Happy Valentine's Day poems no fancy words I just want the world I LOVE YOU my Princess